می نوشم آخرین جرعه از این سال را
و نگاهم خیره میماند به تقویم و ساعت
که باز فرا
میرسد نوروز و من تنفر وجودم را فرا میگیرد
من تنفر دارم از این نوروز ها و
باز سالهایم پر از درد و خستگیست
حسم مرده و خودم هم همچون مرده ی متحرکی هستم
که فقط راه میروم و کوک میشوم با خوردن جرعه ای اب
و خوردن تکه ای نان
نه ادم کوکی هستم نه مرده ی متحرک
و امسال نیز همانند سالهای دیگر
لحظه ی تحویل سال میروم در خواب و
فراموش میکنم عید را
نه ذوقی برای نو شدن و نه ذوقی برای تبریک گفتن چرا
؟
پی نوشته:قبلا عید برام خیلی مهم بود
اما نمیدونم چرا دیگه دوسش ندارم و برام اهمیتی
نداره
یعنی الان دیگه هیچ چیز اهمیتی نداره
و دوست هم ندارم به کسی تبریک بگم
**غزاله**
