آ خر کمی با من حرف بزن، سکوت تو مرا می شکند و نابودم می سازد. عزیزم نمی دانم چه می خواهم یک فریادم
هزار فریاد شده و در وجودم پیچید. دیدم که وجودم سرشار از توست ... خودم نمی دانم چگونه خلا و تنهایی را پرکنم
آری می گویند دلهایی که باهم انس می گیرند دو لحظه را فراموش نمی کنند یکی لحظه اول که همدیگر را دیدند و
لحظه آخرهنگامی که روزگار آ نها را از هم جدا می کند افسوس که تند باد سر نوشت درختی را که در آن آشیان
ساخته بودم از بن کند. چه می توان کرد با سرنوشت نمی توان جنگید ولی بدان که تو را نیز نمیتوان فراموش کرد
تو را که ستاره آسمان بی اختر منی. تو که خورشید گرمی بخش زندگی منی. تو را دیدم قلبم فریاد کشید که
دوستت دارم هنوز هم با همان شوق و با همان سوز و آتش و گرمی ! اما با همه این سوزها و سازها مجبورم ترکت
کنم و قصر رویایی خویش را ویران سازم . تونیز ای عزیز مهربان مرا فراموش مکن  
|